صورتش عرق نشسته بود و حالتی نداشت. هنوز نیم ساعتی وقت بود. سعی میکرد وقت را طوری تنظیم کند که هم در جمع دوستان باشد و هم خانواده. خانوادهاش در حلقهای جداگانه ایستاده بودند، و حالا آمده بود در جمع ما. یکی از بچهها گفت: « داری کمکم برای سرما آماده میشیها!» و اشاره کرد به ژاکت سفیدش. خندید اما زود لبخندش را فرو داد.