گاه صدای بوق‌بوق ماشین‌ها، وَکه­ی‌ سگی که میان لقرهای کف جویی به دنبال چیز دندان گیری می­لولد یا حتا آواز مردِ لبوفروشی کنار پیاده‌رو خیابان،  همگی دست به دست هم می­دهند تا احساس کنم از همه چیز و همه کس خسته شده‌ام. حالا آن کس یا چیز، هر کوفت و زهرماری می­تواند باشد. برای مثال مادرم باشد، بردارم باشد، خواهرم باشد، همسرم باشد یا حتا موتورسیکلت مرد همسایه که دم به ساعت روبروی در خانه ما خراب می­شود و تا درست شود دم شتر به زمین می­رسد. و من حوصله این که دم شتر به زمین برسد را ندارم و آخر سر از خانه بیرون می­زنم.

چند شب پیش هم، همین که دیدم صدای زر زر موتور مرد همسایه بلند شد و بعد هم جلو در خانه ما زپرتش در رفت شال و کلاه کردم و به راه افتادم. زنم گفت کجا؟ گفتم: «کجاش مگه فرقی هم می­کنه؟» شانه انداخت و چیزی نگفت. بعد انگاری دلش به حالم سوخته باشد گفت: «شب بیرون نمون. هوا سرده، سرما می­خوری» و بعد مثل این که از حرفش پشیمان شده باشد با کمی مکث ادامه داد: «حداقل برو پیش مادرت»

چیزی نگفتم و بیرون زدم. مرد همسایه زیر نور چراغ برق خم شده بود و با موتورش ور می­رفت. وانمود می­کرد که حواسش به من نیست ولی دزدکی نگاهم می­کرد.

چند دقیقه بعد وسط یک خیابان عریض پر رفت و آمد ایستاده­ بودم و برای لحظه‌ای تردد ماشین‌ها را بند آورده بودم. حتا جوانک نگوزیده­ای، یکی دو بوق‌ ممتد کشید و لیچاری هم بارم کرد: «آی عمو! مگه خرت توی گِل چپیده که جُم نمی‌خوری؟!»

در جوابش گفتم: «نه. شترم توی گل » باقی حرفم را خوردم و ادامه ندادم. گفت: «حالا خر یا شتر! میری کنار یا از روی لاشه­ت رد بشم؟» بی­اعتنا به حرف او، و شاید هم برای هر چه بیش‌تر در آوردن لجش، پاکت سیگارم را از جیب بارانی‌­ام در آوردم و سر حوصله آتشی کنج لبم نشاندم.

آن طرف خیابان کج کردم توی کوچه­ی‌ باریک و خلوتی که تاریکی‌اش را چیزی روشن نمی‌کرد جز مشتی حباب‌ دودگرفته‌ که یک در میان خاموش و روشن، سینه‌ تیرک‌های چراغ‌برق جا خوش کرده بودند. مقصدم نامعلوم بود، همیشه نامعلوم است. این پرسه‌زدن‌ها عادت گاه و بی‌گاه شبانه‌ام شده. حداقل هفته‌ای یکی دو شب را با تنهایی خودم سر می‌کنم. مثل کسی که چیزی گم کرده باشد از خانه بیرون می‌زنم و تا دمیدن آفتاب توی کوچه ‌پس‌کوچه‌ها و خیابان‌ها قدم می‌زنم، سیگار می‌کشم و زیر لب با خودم حرف می‌زنم. در این پرسه‌زدن‌های شبانه با همه جور آدمی آشنا شده‌ام. از دزدهایی که شبانه بی‌سر و صدا از دیوار خانه‌ای بالا می‌روند گرفته، تا  ولگردهای پر ریش و پشمی که هیچ سرپناهی ندارند و مثل گربه‌های دله‌‌، شب و روزشان میان مشتی کثافت و زبیل می‌گذرد. و البته زنان هرزه و بی‌سر و پایی که در انتظار یک مشتری‌ِ پول‌دار توی پیاده رو خیابان‌ها این پا و آن پا می‌کنند.

گاه شده که دزدی با دیدن سایه‌ام لحظه‌ای روی دیوار مکث کند، ولگردی برایم زباله پرت کند، یا زنی، برایم قر و قمبیل بیاید.

در مورد آخر هیچ‌گاه نشده که پایم بلغزد. خودت که مرا می‌شناسی. البته آن چنان که باید آدم  مذهبی نیستم. حتا گاه بی­اعتقادی چنان در تک تک یاخته­های  بدنم رسوخ می­کند که آن موقع از خودم کافرتر تنها خودم هستم و بس! ولی هر چه باشد باز باورهایی دارم که نمی­شود به راحتی روی آنها پا گذاشت. البته شاید هم دلیل عدم علاقه‌ام به زن‌ها بیش‌تر برمی‌گردد به ذهنیاتی مخصوص خودم که تا به حال نخواسته­ام یا نتوانسته‌ام برای کسی بازگو کنم. نه برای تو و نه حتا برای همسرم که گاه‌گداری بدجور پیله­ام می‌شود و می‌خواهد به هر قیمتی که شده به تمام سوراخ‌سنبه‌های وجودم سرک بکشد.

او را نمی­شناسی. ده سال پیش، در یکی از محفل­های نه چندان حرفه‌ای داستان با او آشنا شدم. آن موقع‌ هنوز نام و آوازه‌ من در محافل ادبی نپیچیده بود. حتا در همان محفلی هم که شرکت می‌کردم، نه کسی اسمم را می‌دانست و نه علاقه‌ای نشان می‌دادند که بدانند: «کیستم و چه کاره­ام؟»

غروب پنج‌شنبه بود و من طبق عادت هر هفته، زودتر از بقیه بچه‌ها به پارک شهر، ـ محل تشکیل انجمن ـ رفته بودم. همان‌جایی که قبل از رفتن تو از ایران، صبح علی‌الطلوع، جل و پلاس‌ هر جفت‌مان روی میزهای شطرنجِ چرک و سیاهش پهن بود.

جز سه چهارتایی کلاغ که روی شاخه‌های بالای سرم قارقار می‌کردند و یکی دو بچه‌ ولگرد دستفروش، کس دیگری آن حوالی به چشم نمی‌خورد.

همیشه عادت داشته‌ام خلوتم را با کتابی، مجله‌ای، چیزی پر کنم. آن موقع تازه اسم و رسم رضا قاسمی و ادبیات مهاجرت بر سر زبان‌ها افتاده بود. من هم برای عقب نیفتادن از قافله‌ عجول فرهنگ و ادب یک نسخه از کتابش را که به تازگی سه‌چهارتایی جایزه کوچک و بزرگ ادبی را درو کرده بود، تهیه کرده بودم و تا فرصتی پیش می‌آمد مطالب آن را می‌بلعیدم.

نمی‌دانم کجای کار بودم که یک‌باره صدای زنانه‌ای خطابم کرد: «ببخشید! شما اطلاع ندارید انجمن داستان چه ساعتی تشکیل می‌شود؟»

حتم دارم منتظری بگویم به محض این که سرم را بلند کردم چنان حوری‌وشی دیدم که تا به حال مادر دهر بگذریم. باید بگویم که کاملاً در اشتباهی. بله درست خوانده‌ای، کاملاً در اشتباهی. کسی که من را مورد خطاب قرار داده بود، نه قدش شمشاد بود و نه ابروانش کمند و نه چشمانش شهلا و مست.

قدش، خیلی که دست بالا می­گرفتی به یک‌متر و چهل سانتیمتر می‌رسید.  دو لنگه­ی‌‌ زمخت ابرو، بالای چشم­های به گود نشسته­اش جاخوش کرده بود. شانه‌هایش افتاده بودند و درشت. پشت پلک چشمهایش سایه‌ سبز بدرنگی، ناشیانه کشیده شده بود. از پالتو سیاه کهنه­ای که پوشیده بود بوی زهم ساهار بلند می‌شد. با این حال نمی‌دانم چه شد که یک لحظه احساس کردم این همان کسی است که سال‌ها دربدر به دنبالش می­گشتم. در لحظه‌های تنهاییم، در خواب‌های سکرآور صبحگاهی، لابلای سطر سطر داستان‌های تمام و نیمه‌تمامم.

شاید آنقدرها هم که گاهی فکر می‌کنم زشت نبوده و نیست. به خصوص چال چانه‌اش که وقتی می‌خندد حلاوتی به صورتش می‌دهد. شاید تنها زیبایی ظاهری‌ِ همسر من، همین چالِ ناقابل چانه  باشد.

گفتم: «ساعتِ پنج و نیم شروع می‌شه.» و نگاهی به ساعتم انداختم.

«نیم‌ساعت دیگه مونده، ولی کم‌کم سر و کله‌ بچه‌ها پیدا می‌شه.»

و دوباره سرم را داخل کتاب کردم. شاید دلیلش این بود که نمی­خواستم او را زیاد جدی گرفته باشم. هنوز چشمانم روی یکی دو سطری بیش‌تر دو دو نزده بود که یک‌باره حس کردم کنار دستم نشسته است و چیزی زیر لب زمزمه می‌کند. کمی خودم را کنار کشیدم.

«نویسنده خوبیه، اما یه خرده بی‌چاک و دهنه.»

خودم را به نشنیدن زدم که یک‌وقت خیال برش ندارد تمام هوش و حواس‌ام پیش اوست. هیچ‌وقت احساس خوبی نسبت به کسانی که یک‌باره با آدم پسرخاله می‌شوند نداشته‌ام. خود تو هم همیشه می­گفتی از چنین آدمهایی دل خوشی نداری. معنی ندارد برای کسی که او را نمی­شناسی؛ از خودت، علاقه­مندی­هایت، و زندگی­ات بگویی.

گفتم: «هوم، چیزی گفتید؟»

شانه انداخت: «ببخشید، گفتید انجمن کی تشکیل می‌شه؟»

دوباره نگاهی به ساعتم انداختم. اما این‌بار بی‌حوصله، کمی هم چاشنی‌ِ خستگی به آن اضافه کردم.

«نیم ساعت دیگه»

به عمد جمله‌ام را کش دادم تا ذهن معیوبش ـ به ظن آن موقع من ـ  خستگی و تنگی‌ِ حوصله‌ام را درک کند.

نوک انگشتم را خیس کردم و کتاب را ورق زدم.  دوباره گفت: «شما همیشه به کسی که می­خواد سر صحبت رو باهاتون باز کنه، بی‌اعتناء هستین؟»

قسم می‌خورم که این بار دیگر متوجه صحبتش نشدم. منگ و گیج سر تکان دادم و گفتم: «ببخشید، با من بودید؟»

لب پایینش را زیر دندان انیابش مزه‌مزه کرد و چیزی نگفت. بعدها فهمیدم که او، آن موقع، در مورد بی‌اعتنایی من نسبت به کسانی که سعی دارند سر صحبت را با غریبه­ای باز کنند، پرسیده بود.

گاهی اوقات سرنوشت ساز خودش را می‌زند، بدون ‌آن که از تو حتا کوچک‌ترین نظری بخواهد. آن روزی که روی نیمکت پارک آزادی در انتظار شروع انجمن داستان نشسته بودم، اگر به من می‌گفتند همسر آینده‌ات همین دخترک ترشیده‌ بدقواره است که در کنارت جا خوش کرده، و هر دم بوی ساهار تنش توی بینی‌ات پیچ و واپیچ می‌خورد، به ریشش که می‌خندیدم، هیچ، یک سیلی محکم هم می­خواباندم بیخ گوشش. اما سرنوشت چه بازی‌ها که ندارد!

بی‌اعتنایی‌ام را که دید سراغ کیفش رفت و زیپ آن را باز کرد. بعد هم نسخه‌ای از شماره‌ جدید مجله‌ شعر و داستانی که یکی دو روز پیش از آن به زیور چاپ آراسته شده بود، بیرون آورد و مشغول مطالعه­ آن شد. این که می­گویم: «به زیور طبع آراسته شده بود» دلیل دارم و آن هم این که تا دقایقی بعد متوجه شدم یک رسانه‌ جدی‌ شعر و داستان، پس از یک‌سال انتظار، داستانی از من، درست در صفحه‌ اولش چاپ کرده است. نمی‌دانی چه حالی داشتم. خودت که ناسلامتی نویسنده­ای. می­دانی که یک نویسنده تازه کار همین که اولین کار چاپ شده­اش را می­بیند چه ذوق و شوقی که نمی­کند.

به محض این که نگاهم با عنوان آشنای داستان و بعد هم نام مؤلف آن تلاقی پیدا کرد یک لحظه آن دخترک، ملکه‌ رویاهای من شد. مدام از گوشه و کنار، از بالای شانه، از زیر بغل یا حتا از فراز انحنای نه چندان دلنشین سینه­اش سرک می‌کشیدم تا ببینم خواب نیستم و در واقع، داستان من است که معجزه­ حروف سربی را

بله، خودش بود. یک طرف، عنوان با مسمای داستان من به چشم می‌خورد و در طرف دیگر نام و فامیلم. نویسنده‌ای که یک دهه‌ بعد، اسم و رسمش در تمام محافل ادبی پچ‌پچه‌ خاص و عام می‌شد.

      به گونه­ای که نفهمد در این میان ذی‌نفع هستم و گرهی از کارم با جواب بله یا خیر او گشوده می‌شود، پرسیدم: «ببخشید، شماره‌ جدیدِ مجله عصر پنجشنبه هس؟»

کمی خودش را کنار کشید. انگار با این سؤال من، دریچه‌ چفت و بست شده‌ تنهاییش باز شده باشد و من با وقاحت تمام، مشغول وارسی‌ِ زیر و بم افکارش باشم.

گفتم: «این داستانی که مطالعه می­کنید نوشته‌ منه. چه جوره ؟ زبانش چی؟ خیلی خاصه، مگه نه؟ از فرم کار خوشتون می­یاد؟ البته من از این جوجه­ فکلی­های پست مدرن نویس نیستم­ها توی ذات منه این گونه نوشتن. فرهنگ هزار ساله یه قوم و قبیله پشت این نوشته­هاس. مث مارکز. مث اصلاً حال و هوای جایی که من زندگی می­کنم خود به خود آدم رو نویسنده می­کنه.» نگاهم دوخته شده بود روی ابروهای پاچه‌بزی‌اش. مژه نمی‌زدم. قلبم توی سینه گرومب‌گرومب می‌کوبید.

بدون آن‌که پاسخی بدهد، مجله را ورق زد. وای انگار آب سردی، بر تمام بدنم ریخته باشند. دخترک هیچ‌کار خاصی نکرده بود. تنها، مجله‌ای را که متعلق به خودش بود، ورق زده بود. اما این کار نه چندان شاق، تمام وجودِ مرا زیر و رو کرده بود. انگار در اتوبوسی که مقصدش ته دره­ای، درست انتهای دنیاست، نشسته­ام و مشغول مرور تمام اتفاقات ریز و درشت گذشته.

به یاد روزی افتاده بودم که برای درس انشاء، یک داستان کوتاه بی‌سر و ته نوشته بودم و چه‌چه و به‌به خانم معلمی که کمی با ادبیات داستانی آشنایی داشت، و صد البته خوشگل بود و پر رنگ و لعاب. به حتم قیافه‌اش در خاطرت مانده، به خصوص آن خال کوچکِ کنجِ لبش. نگو که نمانده. حافظه بصری ما ایرانی­ها چنان قوی است که هر تصویری را حتا اگر یک بار هم  دیده باشد تا واپسین لحظات عمر به خاطر می­سپارد به خصوص اگر آن تصویر متعلق به زنی خوش چهره باشد تا در مواقع لزوم ـ بیش­تر در حمام یا دستشویی ـ با یادآوری دوباره آن و ظاهرسازی نقطه به نقطه­اش در پیچ خوردگی­های تلمبار شده مغز، برای لحظاتی هم که شده فارغ از خدا و پیغمبر کیفور شود، بی­آن که کسی بخواهد بازخواستش کند یا بگذریم. می‌گفت: «قدرت تخیل بالایی داری، به جرأت می‌توانم قسم بخورم که در آینده­ای نزدیک نویسنده­ خوبی »

آن لحظه، صورت پر رنگ و لعاب معلم که از ته و توی پیچ‌ و تاب‌های مغزم بالا می‌آمد و شکلِ آدمیزاد‌ی به خود می‌گرفت، جز چهره‌­ای مچاله و مخدوش، چیز دیگری نبود. با این که بارها در حمام یا دستشویی همان ایام نوجوانی یا همین یکی دو سال پیش مانند کاغذ سلولوئید در پنبه­های  ابری بالای  سرم میان بخار متصاعد از آب حمام یا گند و گه برخاسته از سنگ دستشویی ظاهرش کرده بودم. در عوض دخترک ترشیده‌ بدبوی کنار دستم شده بود ملکه‌ زیبایی. مغرور، دست نیافتنی و صاحب نظر در ادبیات. دو لنگه ابرویش، چنان خوش‌حالت و کمانی شده بودند که می‌شد در گودی‌ِ حدفاصل‌شان، تیری گذاشت و نشان گرفت آن بالا‌بالا‌ها. امتداد تیر خیالی را که در حالت بالا گرفته‌ سرش دنبال کردم، رسید به کلاغِ ریقوی نشسته بر شاخه‌های درخت بالای سرم، که از بخت بد همان موقع فضله‌ای رها کرد، و یک‌راست چکاند روی نوک بینی‌ام.

چنان بوی خوشی از پالتو کهنه‌اش بلند می‌شد که انگاری ساعتی قبل از بازار عطرفروشان عبور کرده است. دو چشمش شهلا شده بودند و مست، با یک خواب‌آلودگیِ کم‌رنگ بر پهنای پلک‌ها، که سایه‌ سبزرنگ پشت آن آدمی را به یاد قوس و قزح و لطافتِ بی‌مثال آن می‌انداخت.

«نمی‌دانم تا به حال عاشق شده‌ای یانه؟ یک حس نکبت گندی است که به محض اولین بارقه‌اش، شروع به خوردن بود و نبود آدمی می‌کند.»

این اولین جمله‌ و در واقع بابِ آغازین داستانم بود که در مجله چاپ شده بود. هنوز هم که گاه چشمم به آن شماره‌ کذایی مجله و به خصوص صفحه‌ اولش می‌افتد چندش‌ام می‌شود. انگاری کثافتی به جا گذاشته باشم که آب زمزم هم چاره‌اش نمی‌کند. همسرم می‌گوید: «بدترین و بی­مایه­ترین داستانی که تا به حال خوانده­ام، همین داستان است.»

سال‌هاست که با بوی زهم تنش خو کرده‌ام، ابروانش را در خیالم؛ بلند و کمانی، چشمانش را شهلا و مست، و بر پلک­هایش سایه‌ای خوشرنگ تصور کرده‌ام، اما با تمام این تفاصیل آیا می‌شود: «زنی را دوست داشت که اولین اثر چاپ شده‌ همسرش را دوست ندارد؟»

البته گفته‌هایم در مورد زنان خیابانی، و عدم علاقه‌ام نسبت به آن‌ها را زیاد جدی نگیر. پرسه زدن­های شبانه­ام بیش­تر به خاطر مواجه شدن و هم صحبتی با آنهاست. موتور سوار همسایه هم شاید بهانه­ای بیش نباشد. دست خودم نیست، گاهی اوقات باورهای آدمی، یک‌جاهایی لنگ می‌زند.