داستان از یک مرگ شروع شد: «دیروز مادرم مرد.» این جمله خونسردانه، آغازگر روایت رمان بیگانه کامو است. رمانی درباره بیگانگی مردی از خود و از جهان. میدانیم که داستان در الجزایر رخ داد، جایی که فرانسویها استعمارش کرده بودند و مورسو هم یکی از اتباع «بیگانه» در کشوری عرب. روزی، در هوای گرم، ساعت دو ظهر، مرگی دیگر رقم میخورد، مورسو مرد عربی را در ساحل میکشد. هوا گرم بوده و او چارهای جز قتل نداشته؛ تمام دفاع مورسو در دادگاه. روایت بیگانه کامو همینجا تمام میشود.
کامل داود اما از آن مرد عرب میگوید. هماو که مثل سایه در قصه مورسو میگشت و بعد زیر نقطه آفتاب محو شد و رفت.
نامش موسی بود، «مرد عرب» نبود. موسی در حجوط زندگی میکرد، همان شهری که مورسو و دوستانش به ساحلش آمده بودند. او روزها به بازار یا ساحل میرفت تا کار کند، گاهی کاری مییافت و گاهی هم دستخالی به خانه بازمیگشت. موسی قیراندود، زمخت و قویهیکل بود؛ مانند سنگی بیحس. پدرش نگهبان شب بود و سالها میشد که گم شده بود. میگفتند در جنگ تکهتکه شده، مادر هم از او روایتی برای گفتن نداشت. در این میان برادری هم بود، هارون، اوست که قصه موسی را روایت میکند.
هارون برادر کوچکتری است که زیر سایه موسی بزرگ میشود. وقتی موسی ناپدید شد یا بهبیاندیگر وقتی سایه مرد عرب در بیگانگی مورسو رنگ باخت، هارون هنوز کودکی بیش نبود. موسی فخر محل بود. از آن مردها که همه روی او حساب میکنند؛ اما کمتر پیش میآمد حرفی بزند، الکن نبود؛ ولی چنان درخودفرورفته بود که سنگینی جثهاش را انگار زبانش بر دوش میکشید. حالا چهل سال از آن ماجرا میگذرد. هارون شبها در کافهای مینشیند و خیره میشود به ارواحی که از مقابل چشمانش میگذرند. خبرنگاری بهتازگی هر شب سر میز او میآید. میخواهد از موسی بداند. کتاب مورسو را در دست دارد. بعد از آنکه مورسو از زندان رهایی مییابد، از خودش مینویسد و از اینکه مادرش مرد، فردایش با دختری دوست شد، کمی بعد خواست با او ازدواج کند، به ساحل رفت و مرد عربی را کشت، زندانی شد و به همه بد و بیراه گفت و سر آخر همه چیز را گردن نور آفتاب انداخت و رفت.
هارون، بیپرسشی، خود، به همه سؤالهای ممکن جواب میدهد. به اینکه موسی آن اواخر عاشق شده بود و میشد همه چیز را از نگاه حسادتبار مادر و غیرتمندی بیش از حد چهره موسی دید، به اینکه موسی ناگهان ناپدید شد و از او تنها، تکهای روزنامه در دست مادر ماند، به اینکه زندگی بعد از موسی چقدر برای هارون سخت شد؛ چون شبیه برادرش نبود و مادر این موضوع را بهمثابه جرم کودکش میدانست.
هارون و مادر بعد از آن واقعه، کوچهکوچه و شهرشهر به دنبال نشانهای، ردی، از موسی میگردند، صفحه پارهشدهی روزنامه را در دست میگیرند؛ اما چون نامی در آن نیامده، حتی اثبات داستان هم برایشان مشکل میشود. گویی به دنبال شبحی میگردند که مردی فرانسوی که نامش مورسو است او را غیب کرده. بیهویت و بیگانه در کشوری از آن خودشان که انگارنهانگار به دست بیگانه افتاده است.
مادر، دست هارون را میگیرد و به امید نشانی به الجزیره میرود. میروند خانه مورسو را بیابند تا شاید نشانی از جسد سیهفام موسی یافت شود؛ اما جز خانه، اثر دیگری نیست.
چند سالی در این جستوجوی مدام میگذرد. حالا گشتن عادی شده است و زن در خانه فرانسویها، نزد خانواده لارکه کار میکند، سه ماهی هست که بار و بنهشان را بستهاند و از الجزایر رفتهاند؛ گویی برای همیشه. وقت انقلاب است. مردم بهپا خواستهاند تا بیگانگان را بیرون کنند. وقتی هرجومرج اوج میگیرد، هارون و مادر در خانه لارکهها زندگی میکنند. زن زود در مییابد که باید مالک خانه شود، شبها با چماغ و چشم بیدار با هارون نگهبانی میدهند تا مبادا کسی بیاید و خانه را از آنها بگیرد. آن روزها مردم تشنه انتقام، خانههای فرانسویها را غارت میکردند.
شبی در خانه زده میشود، مردی چاق از آشنایان خانواده لارکه در چارچوب در ظاهر میشود. به گمان آنکه به خانه پناه بیاورد، آمده؛ گویی خبر ندارد صاحبخانه سهماه است که رفته. به هارون و مادرش التماس میکند، آنها حرفش را نمی فهمند،نگاهش را چرا. ناگهان هارون با اسلحهای که چند روز پیش در خانه یافته است، خیره به نگاه مرد، او را میکشد. آنها انتقام موسی را در لحظهای جنونوار میگیرند و مادر خرسند از این قتل، مرد را در حیاط خانه دفن میکنند. آن روزها صدای صفیر گلولهها در کوچهها زیاد است و کسی نمیفهمد چه اتفاقی در چاردیواری خانه فرانسوی رخ داده.
روزها در اضطراب و ترسی مدام بر هارون میگذرد تا آنکه بالاخره در خانه زده میشود. ارتش سری و مبارزان جبهه آزادسازی ملی که قدرت را در دست گرفتهاند، به دنبال هارون آمدهاند. آنها رد مرد چاق را پشت در همین خانه گرفتهاند و بعد آن مرد مفقود شده بود.
آنها میدانند که هارون مرد را کشته است، به دنبال چرایی داستاناند. کشتن در راه وطن یا...؟
هارون زندانی شده و مادر که روح سرگردان موسی را در قامت هارون یافته است، برای بازگرداندن او به خانه هر کاری میکند. تکهای روزنامه را در دست گرفته است و خود را مادر شهیدی مینامد که به دست یک فرانسوی کشته شد و جسدی هم از او یافت نشد. هارون را تنها داراییاش میخواند و التماس میکند که او را آزاد کنند.
هارون را زندانی کردهاند؛ زیرا میدانند قتل او عملی حقیرانه است، نه برای آزادی وطن و بیرونراندن بیگانه که از سر ترس و جنون و انتقامی کور. او را سرانجام با تمسخر آزاد میکنند.
زندگی از نو گرفته میشود تا آنکه زنی، روزی در خانه آنها را میکوبد. نامش مریم است. کتابی در دست دارد. آمده خانواده مرد عرب را بیابد و بنویسد از آنچه بر آنها رفته است. داغ دلهایی که باز تازه میشود و مادر که باز به لاک دیوانگی و جنونش فرو میرود.
مادر نمیخواهد با مریم حرفی بزند؛ اما هارون، گاهگاه مریم را ملاقات میکند و در یکی از آن ملاقاتها که زیر سایه نیستیِ سنگین تر از هستِ موسی است، ناگهان، از مریم خواستگاری میکند.مریم که از این رویداد شوکه شده است، اول شاد است و بعد از اندکی، هارون را بیدلیلی ترک میکند.
از آن زمان سالها میگذرد. حالا هارون، نشسته در کافهها و به روحی سرگردان مینگرد، مادرش هنوز زنده است و او تنها راوی این داستان، راست گفت یا دروغ، کسی نمیداند.