صورتش عرق نشسته بود و حالتی نداشت. هنوز نیم ساعتی وقت بود. سعی میکرد وقت را طوری تنظیم کند که هم در جمع دوستان باشد و هم خانواده. خانوادهاش در حلقهای جداگانه ایستاده بودند، و حالا آمده بود در جمع ما. یکی از بچهها گفت: « داری کمکم برای سرما آماده میشیها!» و اشاره کرد به ژاکت سفیدش. خندید اما زود لبخندش را فرو داد.
برایش دیوان حافظ گرفته بودم. خیلی بزرگ نبود و در چمدان جا میشد. بقیه بچهها هم چیزهایی در همین اندازهها گرفته بودند. خودش اینطور خواسته بود. میگفت بارش زیاد است و ممکن است چمدانش برای هدایای سفر جا نداشته باشد. آخرش هم یک جفت کفشش را با خود نبرد. همانجا از چمدانش درآورد و داد به مادرش. گفت یک جفت بهترش را آنجا میخرد.
با پشت آستین عرق پیشانیاش را گرفت. پدرش هم آمده بوده در جمع ما. گفت: «حالا میذاشتی وقتی رسیدی، ژاکت را تنت میکردی.»
میدانستم به این زودیها فراموشش نمیشود. همینطورش هم آدم یاد گذشتههایش میافتد؛ چه برسد به حالا که یک یادگاری هم با خود برده باشد. میگفت سفارش کرده است که حتمن تنش باشد؛ همان وقتهای آخری که اینجا هست. میخواسته یادگاریش وقت سفر به تن نزدیکترین باشد و نه مچالهشده گوشهی چمدان. اما انگار اینجایش را حساب نکرده بود که این آخرین وقتها میتوانسته اینقدر گرم و کلافهکننده شوند.
حالا مگر چند نفری ماجرا را میدانستیم. گیریم نهایتش سهچهار نفر. اما باز مدام میگفت وقتی دیگران میدانند، نمیشود. جلوی حرف دیگران را نمیتوان گرفت. گفته بودم: چرا بهانه میآوری؟ تویی که برایت مهم است. مردم چه کارهاند. کسی که نمیداند. توی حیاط دانشکده بودیم؛ نشسته روی صندلیهای سنگی بیرون بوفه. سرماخورده بود، آن هم اول تابستان. وقتی حرف میزد نگاهش به نقطهای مبهم بود در روبرو. جرعهای از چای نوشید و پرسید: «به نظرت من چه جور آدمی هستم؟ خیلی خودخواهم؟» بعد. لبهایش را به داخل جمع کرد، و آهسته دستها را در موهایش فرو برد.
علی را هم آنروز دیده بویم. پژمان برایش چیزی نگفته بود. ساکت شدیم و تماشایش کردیم که آمد و ساندویچبهدست نشست کنارمان. بوی تند کالباس اولش بدجور به دماغم خورد؛ اما بعد اشتهایم را تحریک کرد. خواست نی را به ساندیس بزند. دستش گیر بود و دادش به من. چند بار تلاش کردم؛ اما نی کند بود و فرو نمیرفت.
پژمان عطسهای کرد و نی و ساندیس را گرفت. به یک ضرب نی فرو رفت. علی با همان دهان پر، خندهای بلند کرد و رو به من گفت: «یاد بگیر!» چیزی نگفتم. بعد با سرآستین دور لبهایش را پاک کرد. تازه انگار که یادش بیاید تعارفی هم بکند ساندویچ را جایی بین من و پژمان گرفت: «بفرمایین!» چشمکی زدم و گفتم: «کدوم؟ من یا پژمان؟» جدیتر از قبل گفت: «فرقی نداره. اصلن همش را بردارین» بعد دستش را طوری گرفت که انگار بخواهد نصف ساندویچ را جدا کند. سریع گفتم: «نوش جان!» علی که تعارف را بیخیال شده بود، خواست گاز دیگری به ساندویچ بزند که پژمان یکدفعه پراند: «آخه کی ساندویچ گاززده میخوره، که تعارف میکنی؟!»
سکوت بود و نگاههایی که با علی ردوبدل شد. زیر چشمی پژمان را هم نگاهی انداخته بودیم. سرش زیر و رگ گردنش مثل آوندی کشیده بود. آرام بلند شد و رفت؛ بیخداحافظی یا حتی کلامی. علی نگاه پرسشگری انداخت به من. چیز زیادی برایش نگفتم؛ تنها از گرفتار بودن پژمان گفتم و عصبی شدنهای گاهبهگاهیاش.
«گرفتار» را خود پژمان به کار میبرد. تکیه کلامش شده بود، وقتی که در رابطه با دختری بود. میرفتیم پارک نزدیک خانهشان. ته پارک جای خلوتی داشت که شبها مینشستیم روی چمنهایش؛ هاتداگ میخوردیم و از خیلی چیزها حرف میزدیم. از دخترها هم میگفتیم و گرفتاریها. میگفت حالت خاصی در صورتش است؛ مثل… کلمهاش را پیدا نکرده بود. گفتم معصوم، پاک، ساده،… اما هیچکدام از اینها نبودند. آخرش گفت مهم نیست و ببینمش خودم میفهمم. ماجرای قرار اولش را هم گفته بود. فکر میکرد که چشمش زده وقتی که گفته بود مثل اسمش، مانتوی سفید هم بهش میآید. بعدش جایی میان صحبتهایشان دستش به کافهگلاسه خورده و همه را ریخته بود روی مانتوی سفیدش: لکهای بزرگ و خیس.
دیده بودمش. همین آخریها بود. به پیشنهاد پژمان رفته بودیم سینمای دانشگاه. پنجشنبه عصر بود و ایستاده بودیم بیرون تالار. یادم نیست، اما فکر کنم فیلم نیمساعتی تاخیر داشت. بعد امتحان زبان پژمان بود. امتحان را دوباره داده بود. میگفت سهچهار نمرهای بالاتر میخواسته که حدنصاب زبان یکی از دانشگاههای آن طرف را بیاورد. میگفت امتحانش خوب شده. با سپیده گیر دادیم که شام بدهد. میگفت: «خُب بذارید نتیجهها اعلام بشه بعد اگه رفتنی شدیم شام هم پیشکش!» لرزش ریز چشمهای سپیده یادم هست؛ همانوقت که «رفتنی» را شنید. چین کوچکی هم وسط پیشانیاش افتاده بود. به خودش زود مسلط شد. پژمان خواسته بود بحث را عوض کند. پرسید: «راستی این انگشترت رو کِی خریدی؟ بهت مییاد…» سپیده چیزی نگفته بود. تنها دست راست را کمی بالاتر گرفته و نگاهی انداخته بود به انگشترش: حلقهای شیریرنگ با نگینی ارغوانی. پژمان گفت: «قشنگه! آدمو یاد پرچم ژاپن میاندازه!» و سپیده لبخند کمرنگی زده بود.
«تلخ و دلگیر!» بعد فیلم، سپیده گمانم همینها را به پژمان گفته بود. جلوی در دانشگاه ایستاده بودیم. سپیده گفت: «بیچاره، چه جور تو چمدون جا شد؟ تازه شانس هم اُورد که دزدها نکشتنش!» پژمان سیگاربهدست خیابان را نگاه میکرد. گفت: «وقتی قراره این همه فیلمو سانسور کنن؛ دیگه اصلن چرا نشونش میدن!» بعد سپیده داشت چیزهایی از هوای برفی فیلم میگفت که همراهش زنگ خورد. گفت که باید برود. پژمان اصرار کرد که بماند. سپیده گفت: دلش میخواهد، اما مهمان دارند و باید برود کمک مادرش. بعد پژمان خواست که برساندش. اما سپیده گفت که خودش میرود و مشکلی نیست.
با پژمان قرار شد کمی قدم بزنیم. بعد از سپیده گفته بود که در یکی از همین شهرستانهای اطراف درس میخوانّْد. میگفت خیلی راه نیست و با اتوبوس یکساعت و نیمی میشود. بیشتر وقتها هم سپیده را تا دانشگاه میرسانْد. با هم اتوبوس میگرفتند. میگفت خوبی اتوبوس همین است که کسی کاری ندارد و توجه نمیکند. مخصوصن اگر شب باشد و جاده تاریک. دستهای سپیده را محکم میگرفته و انگشتها را در هم چفت میکردند. سپیده هم راحت میتوانسته سر را تکیه بدهد به شانهی پژمان. بیرون پنجره را تماشا میکردهاند: طرح تاریک و مبهم کوه و آسمان. دلش میخواسته بکشدشان. انگار سپیده گاهی نقاشی هم میکرده. پژمان میگفت مقداری از کار را هم کشیده. تابلو را دیده بود. مخفیانه رفته بود خانهی سپیده. اهالی خانه انگار مهمانی بودهاند و سپیده به راست یا دروغ خودش را زده بود به مریضی. میگفت وسط آن همه تاریکی یک درخت بزرگ و تناور گذاشته بود؛ با برگهای درشت وسبز. حتمن همان وقتها هم که از پنجره بیرون را تماشا میکردهاند، سپیده فکرش را میکرده. به پژمان گفته بود جای یک درخت توی دشت خالیست؛ و پژمان هم لابد بیرون را تماشا میکرده تا درخت را پیدا کند.
دشت از مهتاب روشن و سپیده تکیه داده به شانهی پژمان خواب بوده. پژمان فریاد کشیده و سپیده را تکان داده بود. میگفت صدایش بلند بوده و مسافران اطرافشان غرغری هم کرده بودند. اهمیتی نداده بود. سپیده خوابآلود پژمان را نگاه کرده که با دست جایی را در دشت نشان میداد. درخت را پیدا کرده بود. میگفت سپیده با همان چشمهای پرخواب نگاهش کرده و گفته بود: «اینکه سبز نیست! من درختی میخوام که همیشه رنگش سبز باشه؛ حتی توی شب!» و پژمان سکوت کرده بود و سپیده گریه. سرش را جایی روی سینهی پژمان گذاشته و با صدایی که میلرزیده گفته بود که همیشه چیزی کم است؛ آنچه باید باشد نیست. و مدتهاست که. حس میکند دوستانش چیزی دارند که او دیگر ندارد. پژمان بالای بازوی سپیده را فشرده بود و هنوز میگفت نفسش میگیرد وقتی سنگینی گریهی سپیده را روی سینهاش به یاد میآورد.
دمغ بود. گفت برویم آن طرف خیابان. پیادهرو آندست خلوتتر و تاریکتر بود. وقتی از خیابان رد شدیم، گفت کابوس میبیند. بعدش اضافه کرد که سخت است. دو دستش را در جیبهایش کرد و سرش را پایین گرفت؛ طوریکه چانهاش تقریبن مماس سینهاش شد. گفت:
- «به نظرت چه کار کنم؟»
بعد با نوک کفش ضربهای زد به سنگریزهای روی آسفالت. سنگریزه به پایهی سطل زبالهای خورد و صدا کرد. گفت:
- «همیشه اولش فکر میکنی که این.چیزها واقعی نیست و مال قصههاس. تازه واقعی هم باشه حداکثرش مال دیگرونه. بعدش هم که میبینی ماجرا واسه خودت پیش اومده، اونوقته که میفهمی چقدر سخته و باید بایستی مقابل خیلی چیزها؛ اونم چیزهایی که تا بیخ ریشه زدن تو وجودت.»
پرسیدم:
- «تو که دوستش داری، چرا نمیری و کار رو تموم نمیکنی؟»
صدایش میلرزید و تشنج داشت:
- «نمیشه! هرچی فکر میکنم بازم آخرش نمیتونم تحمل کنم»
ایستاده بودم. صورتم احساسی نداشت، اما مستقیم چشمهایش را نگاه میکردم. بوی تند کالباس در هوا بود. نور تابلوی ساندویچی پشت سر روی صورتش خاموش و روشن میشد. نمیدانم چقدر طول کشید، اما باز خودش سکوت را شکست:
- «اگر دوستش نداشتم که این همه مشکل نبود. نمیشه… سخته…با خودم هم کنار بیام باز مردم یک طور دیگه نگاه میکنن. آخرش هم یا بهت ترحم میکنن؛ یا بیرگ و غیرت حسابت میکنن.»
دو دستش را در موها فرو کرد و مدتی نگه داشت. بعد نفس را یکباره ریخت بیرون. سیگاری روشن کرد. روی نیمکت گوشهی پیادهرو نشستیم. میگفت: دستش گهگاه خواب میرود؛ شاید عصبی باشد. از کابوسهایش هم گفت: از سقف اتاقش قطرهقطره خون میچکیده. میگفت حس غریبی بود. چیزی بین ترس و کنجکاوی؛ شاید نیز هردو. پشتبام را هم دیده بود. اول فکر میکرد پرچمی است که در باد تکان میخورَد؛ اما نزدیکتر که شده بود، دیده بود پارچهای است با لکهای خون وسطش؛ لکهای بزرگ و خیس.
ایستاده بود در جمع خانوادهاش. مادرش سعی میکرد خندان باشند؛ اما گهگاهی گوشهی چشمی هم پاک میکرد. پدرش آرام بود و داشت با مرد میانسال دیگری صحبت میکرد. همراهم زنگ خورد. دستی برای پژمان تکان دادم و گوشی را نشانش دادم. شاید حدس زد که سپیده باشد؛ شاید هم انتظار تماسش را داشت. هرچه بود، سریع طرفم آمد و گوشی را گرفت.
به سپیده سپرده بود که فرودگاه نیاید. نمیخواست جلوی دوست و فامیل با هم دیده شوند. نمیدانم چقدر برای پدر و مادرش گفته بود. یکبارمیخواسته خواستگاریش هم برود. میگفت هر چه فکر کرده دیده نمیتواند فراموشش کند. میگفت حس مبهمی داشته؛ ترکیبی از دوستداشتن، دودلی و ترحم. میگفت دقیقتر هم که فکر کرده شاید حس فریب خوردن و خشم هم داشته. آخرش به پدرش میگوید که میخواهد خواستگاری کند. یکیدو بار پدرش سپیده را دیده بود. میگفت: «بابا آدم باهوشیه. خواستگاری که جدی شد، اومد در اتاقم و گفت حواست رو جمع کن که تو پاچت نره!»
گفتم مگر میشود این چیزها را از روی صورت دخترها تشخیص داد! حالا حتی اگر آدم باهوش باشد و پزشک. تازه مگر بابایت چند بار سپیده را دیده بود؟ تصمیمش را گرفته بود. همان شبی که آمده بود در خانهمان تا فیلم بگیرد. «ماه تلخ» را میخواست. گفته بودم از اسمش هم پیداست دیگر؛ برای روحیهات خوب نیست. با این گرفتاریهایی که داری بهتر است تماشا نکنی. میگفت تعریفش را شنیده و میخواهد ببیند. جلوی در کوچک خانه بودیم. کوچه تاریک بود و چراغ بالای در را روشن کرده بودم. اصرار کردم؛ اما داخل نیامد. میگفت الآن که همه خوابند؛ حالا باشد یک فرصت دیگر. آخرش حتی حاضر نشد داخل حیاط هم بیاید. همانجا جلوی در ایستادیم به گپ زدن. پرسیدم:
- «حالا آخرش خواستگاری میری یا نه؟»
- «راستش گفتم دختر دیگهای پیدا کردم و شاید خواستگاری این یکی برم»
چیزی نگفتم. اما لابد تعجب و پرسش را در ریزتر شدن چشمهایم دیده بود که آهسته ادامه داد: «دختر دیگهای که نیست؛ اما نمیشد همینطور بگم نظرم عوض شده… بابا اونوقت حتمن شکش یقین میشد.»
- «تو که گفتی بابا میدونه!»
- «میدونه؛ اما از من که نشنیده… دوست سپیده فکر کنم یک چیزهایی به بابا گفته؛ حالا از حسادت زنانه بوده یا هر چیز دیگهای؛ دقیقن چی گفته رو نمیدونم. اما همینطور بیمقدمه که نمیتونم منصرف بشم.»
اینها را که میگفت سرش را چرخانده بود و ته کوچه را نگاه میکرد. چیزی نبود جز یکی دو ساختمان نیمهساخته و تیرک برقی که کورسویی ضعیف داشت. دوباره که نگاهم کرد، گفتم-نمیخواستم آنقدر صریح و رک گفته باشم- اما گفتم دیگر: «هنوز دوستش داری نه؟»
سکوت کرده بود. آنقدر طولانی بود که خودم مجبور شدم چیزی بگویم: «بذار برم آب بیاورم..»
لیوان آب را که گرفت فقط تشکر کرد و چیزی دیگری نگفت. آب را اول مزهمزه کرد و بعد یکدفعه همه را سرکشید. نفسش را بلند بیرون داد. پرسیدم:
- «حالا چه کار میکنی؟»
به دیوار تکیه داده بود و داشت دنبال چیزی در جیبهایش میگشت. زیر لب زمزمه کرد که فندکش را یادش رفته. خواستم بروم و از داخل برایش کبریت بیاورم که خودش گفت: «ول کن؛ امروز زیاد کشیدم…» سیگار را از گوشهی لب برداشت و همانطور میان دو انگشت نگه داشت. بعد گفت که انگار وسواسی شده. مدام از سپیده میپرسد که چطور اتفاق افتاده؟ کِی و چه موقع بوده؟ سپیده هم همیشه یک ماجرا را تعریف میکرده؛ اما باز انگار چیزی کم بوده. میگفت دوباره از سپیده میخواسته که ماجرا را از اول تعریف کند. شنیدنش دردناک بوده، اما باز میخواسته که سپیده تمام جزییات را بگوید: چطور اتفاقی بوده و غافلگیر شده؟ پسر دقیقن چه ساعتی آمده؟ چه لباسی پوشیده؟ کجای میز نشسته؟ سپیده صندلی سمت راستی بوده یا چپی؟ چقدر فاصله بینشان بوده؟
آخرش سپیده دستها را دو طرف سرش گذاشته و جیغ بلند و ممتدی کشیده بود. در رستورانی بودهاند. میگفت هول شده؛ نمیدانسته به سپیده برسد یا به نگاههای متعجب و هراسان آدمهای اطراف. سپیده سریع بلند شده و دویده بود سمت در خروجی. میگفت پولها را نشمرده روی میز گذاشته و دویده بود دنبالش. میگفت هنوز وقتی به طنین جیغ فکر میکند جایی در دلش خالی میشود.
باز ساکت شده بود. خواستم بگویم اصل ماجرا هرچه بوده، به این سادگیها هم نیست. نگفتم. شاید چون دوستش داشت آن حرفها را باور میکرد. سپیده برایش گفته بود که اتفاقی بوده، غافلگیر شده. پسر، همکلاسیای بوده که انگار کمی کندذهن و عقبمانده هم به نظر میرسیده. دل سپیده برایش سوخته و آخرش برای کمک درسی به خانه راهش داده بود.
هر بار نیز جزییات در نظرش تغییر میکردهاند. اما آخرش همان را باور داشت که سپیده میگفت. شاید ترجیح میداد که آن طور بوده باشد. میگفت ذات زنها اینجور است. حمله هم که کنی آخرش بعد کمی مقاومت تسلیم میشوند.
سیگار خاموش را گوشهی لبش گذاشته بود و تهش را میجوید. گفت:
- «حالا دو روزی میشه که سپیده قهر کرده؛ میگه تو که برات مهمه چرا موندی و ولم نمیکنی به حال خودم. برو دنبال همون که مثل من مشکلدار نیست!»
گفت که روی نیمکت پارکی بودهاند. سپیده به عمد کمی بافاصله نشسته و کیفش را حایل گذاشته بود. سپیده خیلی چیزها را گفته بود. اینکه هر بار مجبور است به دلیلی خواستگارهایش را رد کند؛ اینکه همیشه جلوی دلدادنش را گرفته؛ اینکه همیشه میترسد و فکر دارد و حتی نمیتواند با مادر و پدر درددلی کند. پژمان میگفت آخرش سپیده سر را لحظهای بالا آورده و صاف نگاه کرده بود به چشمهایش. و بعد مکثی روسری را کنار زده و تارهایی سفید، میان مشکی موها را نشانش داده بود.
میگفت حالا هر چه زنگ میزند و پیام میفرستد سپیده هیچ جواب نمیدهد. نگران بود که سپیده کاری دست خودش داده باشد. میگفت دختر حساسی است. «دختر» را که گفت؛ کمی مکث کرد. نگاهش نکرده بودم و چشمها را دوختم به موزاییکهای جلوی در. ماشینی از سر کوچه پیچید، و نورش ریخت روی موزاییکها. نور به نرمی خط صافی را جلوی پایم طی کرد. پایم را کمی جلوتر گذاشتم؛ انگار که خواسته باشم نور را نگه دارم. پژمان گفت:
- «باید برم…»
اول فکر کردم میخواهد برود خانه. اما بعدش ادامه داده بود که یک پذیرش گرفته؛ از دانشگاهی در سوئد. از قبلتر هم فکر خارج رفتن را داشت. میگفت جایش مهم نیست؛ باید گذاشت و رفت. میگفت سادهترین راهش همین درس خواندن است. پرسیدم:
- «سپیده هم میدونه؟»
- «خبر داشت که میخوام برم؛ اما هنوز نمیدونه که پذیرش رو گرفتم.»
در فکر بود. انگار که خاطراتی را مرور کند. گفت احمقانه است که آدم فکر کند با یک نگاه میشود عاشق شد؛ اما اگر عاشق باشد، میتواند دقیقن یک لحظه را پیدا کند که این اتفاق افتاده باشد.
شاید مکث یا سکوتی هم کرده بود؛ اما بعد گفت که به دعوت سپیده رفته بود نمایشگاه. چند تا از دوستهای سپیده هم آمده بودند انگار. جلوی تابلویی از یک قو میایستند. آب دریاچه از بامداد، شاید هم غروب به سرخی میزده؛ با موجموجهای ظریف روی آب. سر قو شکل یک علامت سوال خم بوده. میگفت نمیدانست چه شده بود که خواست دست سپیده را بگیرد. فکر از سرش گذشته؛ اما ارادهای دیگر دستش را همانجا توی جیب نگه داشته بود. اول میگفت نمیخواسته تابلوبازی دربیاورد و جلوی دوستهای سپیده دستش را گرفته باشد. اما آخرش گفت که احساس گناه داشته؛ انگار که نازکی دستهای سپیده را بخواهد با زمختی پوستش بگیرد. تابلو را خوانده بودند. خود نقاش هم ظاهرن آنجا بوده و برایشان توضیح داده که قوها دو نوع هستند: گُنگ و فریادکش. وقتی جفت قُوی فریادکش میمیرد؛ تا مدتی فریاد و شیون میکند. اما بعدش میرود و جفتی دیگر میگیرد. قوی گنگ نه شیون و هیاهویی میکند و نه جفتی تازه میگیرد. تنها سکوت است و سکوت…
میخواست خداحافظی کند و دستش را سمتم دراز کرده بود. همانطور که دستهایمان به هم بود گفت:
- «آدم اصلن نمیدونه کِی عاشق میشه؛ وقتی هم میفهمه که تا ریشه درگیره؛ اونوقت اگه بخواد تمومش کنه، مثل اینه که تیشه به ریشهی خودش بزنه…»
از تصمیمش، آن شب چیزی نگفته بود. شاید وقت دیگری گفته باشد. مثلن پای تلفن، یا دیداری اتفاقی در راهروی دانشکده. اما تصمیمش را گرفته بود. گفته بودم:
- «دنبال دکتر گشتن چه کاریه دیگه؟ تازه فرق تو با قبلی چه هس؟ هر دو دارید فریب میدید؛ فکر نفر بعدی زندگیاش را کردی؟»
گفته بود:
- «آدم خیلی چیزها را بهتره که اصلن ندونه!»
- «حالا خودت خوشت میاومد یک نفر این کار رو با تو میکرد؟»
- «من تاوان دونستم را دادم»
- «یعنی مثلن دوباره برگردی به اول؛ از سپیده راجع به گذشتهاش نمیپرسی؟»
جوابش همان بود که قبلن داده بود: هرچه کمتر بدانی راحتتری. بعدش انگار که گفته بود دکتر رفتن پول میخواهد و دستش تنگ هست. میگفت نمیتواند از بابایش بگیرد؛ میپرسد که پول را برای چه میخواهد و حتی اگر هم جوابی ببافد؛ آخرش میفهمد و کل ماجرا ضایع میشود.
دانشگاه اتفاقی دیدمش. از کنارم گذشت و پلهها را سریع و دوتایکی بالا رفت. در پاگرد که رسید؛ با شیطنت پرسیدم حالا چه خبر؟ ریشهایش بلند شده بود و چشمهایش رمقی نداشتند؛ اما لبخندی به لب داشت. میخواست توصیهنامهای از یکی از استادها بگیرد. بایستی آن را ضمیمهی مدارکش میکرد و میفرستاد آن طرف آب. میگفت خیلی گشته تا تمام پول را جور کند. پیش دکتری رفته که خیلی ناامیدش کرده بود. گفته بوده که محال است بشود جراحیاش کرد. دکتری دیگری پیدا کرده که قولی نداده بود. حتی از احتمال عفونت هم گفته بود. نمیدانست که چه کند. با سپیده صحبت کرده بود و آخرش هر دو خطر کرده بودند.
میگفت سپیده خیلی میترسید. از عفونت و اینکه شاید امکان بچهدار شدن را برای همیشه از دست بدهد. شب قبل عمل، مخفیانه میرود خوابگاه سپیده. میخواسته قوت قلبی بدهد و اضطرابش را کمتر کند. سخت باید بوده باشد. شاید هم وسوسهای به سرش سرک کشیده. به اشارهای گفت. دوستش داشت؛ اما دست نزده بود. نه آن شب، نه قبل و بعدش. میگفت بیشتر خانهی دانشجویی بود تا خوابگاه. کلی اطراف را پاییده که مبادا همسایهها خبردار شوند. داخل خانه هم تنها میتوانسته داخل اتاق سپیده باشد تا همخانهایها بویی نبرند. دستشویی هم بیرون اتاق بوده و آخرش که دیده نمیشود بیرون رفت؛ در بطر نوشابه کارش را میکند.
وقتی ماجرا را میگفت؛ شادی در صدایش زنگ داشت. میگفت هر لبخندی همیشه مقداری تظاهر هم دارد؛ اما لبخند سپیده بعد موفقیت، نابترین لبخندی بوده که دیده. خندیده بودم و به شوخی پرسیدم که حالا کجای خندهی من تظاهر هست!؟
سر را تا شانه خم کرد و در آغوش مادر جا داد. مادرش با لبخند چیزهایی در گوش پژمان نجوا میکرد؛ اما چشمهایش سرخ و خیس بودند. پژمان انگار که میخواست با خنده زهر خداحافظی را بگیرد. آهسته از آغوش مادر جدا شد. ساک را روی دوش راستش انداخت و چمدان چرخدار را آرام پشت سرش کشید. به در شیشهای بازرسی که رسید؛ برگشت. صورتش باز حالتی نداشت. همه به خط ایستاده بودیم و شاید برای آخرین بار برایش دست تکان میدادیم و نگاههایی را رد و بدل میکردیم که دیگر شاید تجدید نمیشد.
وحید ذاکری
تابستان ۸۹
ونکوور
نظرات کاربران :
سلام\r\n چرا اين نوشته، در زير مجموعه شعر آمده است؟!
نوشته شده در ۱۴ دی ۱۳۹۶ توسط مالك زاده