وحید داور

از آن جا که شاعر مشهوری نیستم

با عینک آفتابی، در این بعد از ظهر سرد

به این خیابان آمده ام که

بیماران مطب های خصوصی با بچه های اشان

از بخار تند رستوران هندی سرفه می کنند

آزادانه می توانم دست در جیب تنگ جین آبی ام

پشت به دوربین های درخت ها و پشت بام ها

از کناردستی ام بخاهم دود سیگارش را به چشم های ام ها کند

من هیچ وقت عاشق نبوده ام ، و هیچ ، بوی هیچ زنی را متر نکرده ام

تنها گاهی ، گاهی در همین پیاده رو ، چوب الف های سفید را از دست دختران عطرفروش ربوده ام

گاهی، تنها گاهی چوب الف ها را لای مزامیر و غزل ها نهاده ام

پیامبر اگر بودم، راستی

آن مرد آفتاب-سوخته ی چارشانه، با پیکر برهنه ام چه می کرد؟

ایلویی! چه می کرد؟

شاعر مشهور که نباشی

به خانه می بری اما صدای موتورها، تنه ی پیاده گان را و برق عصاهاشان

و فکر، فکر که چوبدارها با رمه های اشان در یک شهر شلوغ چه می خاهند؟

در این مسیر دکتر مثل وکیل به سر کارش می رود

آدم ها می دوند، می ایستند و می افتند

آمبولانس به همان جا می رسد که اتوبوس

تا پلیس ها اضافه حقوق بگیرند